جشن دندونی آقا بابک
عزیزم بالاخره دیشب برات یه جشن دندونی مختصر برگزار کردیم.به این دلیل دیر شد که نمیتونستم تصمیم بگیرم کجا و با حضور چه کسانی این جشن رو بر پا کنم.بین بههان و اهواز مونده بودم و اگه میخواستم اهواز بگیرم به دلیل اینکه خونه مون کوچیکه نمیتونستم همه ی کسانی رو که دوستشون دارم را دعوت کنم نهایتا تصمیم گرفتیم یه جشن کوچولوی خصوصی با حضور عمه زهرا بگیریم ازقضا خانواده امیرعلی جون تماس گرفتن و گفتن میخوان به ما سر بزنن ما هم خوشحال شدیم که جمعمون جمع تر میشه.
بابک کلی با بادکنک ها بازی کرد:
موقع صرف شام هم آقا بابک تو رورویکش نشست و غذا خوردن ما رو تماشا کرد(آقا میزبان مراسم بودن):
بعد از اینکه ما شام خوردیم , به آقا بابک از آش دندونی خودش دادیم و نوش جان کرد. خیلی هم دوس داشت
اقا بابک و دوستای خوبش نیکا و امیرمحمد:
آخر شب بابک حسابی با یه بادکنک که جدا کرده بوذیم بازی کرد.صبح امروز هم که بیدار شد از این اتاق به اون اتاق دنبال بادکنک میرفت و بادکنک ناقلا هم از دست آقا بابک فرار میکرد:
راستی امروز واسه اولین بار از یه دونه پله آشپزخونه پایین اومدیو همچنین واسه اولین بار از حالت ایستاده بدون کمک و بدون اینکه بیفتی نشستی.افرین به پسرم
اینم عکس بابک خان ببین چقد پاهاشو باز کرده گاهی اونقدر زاویه رو زیاد میکنی که دردت میگیره و گریه میکنی:
اینم یه عکس جالب از بابکم:
چند روزیه که به محض اینکه بیدار میشی می ایستی تو تختت .اگه هم مامان و بابا کنارت نمیشن به سمت در اتاق بلند میشی و داد میزنی یا گریه میکنی.الههههههی فدات.