بابکبابک، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

بابک پسرم

ادامه 18 ماهگی

پسرم خیلی زیاد به چرخوندن اشیا علاقه داری.هر چیزی رو میبینی میگیری تو دستت و  چند ثانیه بهش خیره میشی و بعد  هر جا که باشی میبری رو سرامیک جلو در اتاق های خواب یا روی میز جلو مبلا و شروع به  چرخوندنش میکنی.... محو تماشا میشی و به شدت تمرکز میکنی و از زاویه های مختلف نگاش میکنی...میخوابی  کج میشی و.... خیلی هم پنکه دوس داری.... نمیدونم پنکه رو چون میچرخه دوس داری یا چرخوندنو به یاد پنکه دوس داری و انجام میدی.....همه ی عادت هات واسه یه مدته بعد از سرت میفته  ولی عشقت به پنکه و چرخوندن تمامی نداره... حتی یه رقص پنکه ای هم داری که دستت رو میچرخونی تند تند...... وقتی میریم بهبهان دیگه کارمون رو میسازی بسکه میگی پنکه...
17 اسفند 1393

بابک در 18 ماهگی

عزیزم تقریبا شش ماه از آخرین پستی  که گذاشتم میگذره منو ببخش مامانی !! هر روز با خودم میگفتم برم  ویلاگ گل پسری رو بروز کنم ولی مشغله زیاد و کار و زندگی و بچه داری فرصتی برام نمیذاشت از طرفی با خودم میگفتم  چی بنویسم آخه مگه میشه شیرینکاری های گل پسرم رو توصیف کنم؟؟؟؟آخه چطور بگم که چقد شیرین و خوشمزه ای ؟ و ما با دیدن شیرین کاریهات چه حالی بهمون دست میده؟ غرق در لذتی هستیم که وصف شدنی نیست.... روزی هزار بار خدا رو بخاطر داشتنت شکر میکنم...خدایا شششششکککککککرررررررررتتتتتت!!!! هرچه قدر خدا رو شکر میکنم دلم خنک نمیشه و آروم نمیشم!  هنوز باورم نشده که پسر منی!  بچه ی من و بابایی! اغلب اوقات پیش میاد که در حین ن...
12 اسفند 1393

شیطونکم!

دقیقا یک هفته است که کلاغ پر کردنت رو میبینیم.3 شنبه گذشته وقتی از سر کار برگشتم کلی باهات بازی کردم و شما هم بازی هایی که بلد بودی رو رو کردی .قربونت برم در حالی که ایستاده بودی  خم شدی و انگشت اشاره ات رو به گل قالی زدی و در حالی که نگاهت به من بود گفتی" پر". خیلی خوشحال شدممممم! از اون به بعد همش کلاغ پر میکنی. اشاره کردن رو هم یاد گرفتی و به سمت تلویزیون و دو تا قاب عکسی که خاله حمیرا واست درست کرده اشاره میکنی.به تلویزیون اشاره میکنی و همون حین میای نزدیکم و یه چیزایی اروم در موردش میگی ولی من نمیفهمم ولی همون صدا ها رو من اروم با لحن خودت و در حال اشاره به تلویزیون میگمو شما بشدت میخندی... روبروم می ایستی وانگشت کو...
26 شهريور 1393

در آستانه یک سالگی

عزیزکم چیزی نمونده به یکسالگیت.من سر از پا نمیشناسم که پسرکم بزرگ شده. در آستانه یکسالگیت 7 تا دندون داری و شاید همین روزا یه دونه دیگه هم در آری. الهی قربونت برم چقد این 2 هفته اذیت شدی 3 تا دندون تو یه هفته خیلیه  بمیرم واسه پسرم که اینقدر درد کشید. از رقصیدنت بگم کلی اهل قری ماشالا.با شنیدن هر آهنگ شادی بلافاصله دست بکار میشی. باسن کوچولوتو بالا پایین میکنی و یه قر به کمرت میدی و یه دستت رو باز میکنی و به طرفین تکوم میدی.گاهی اوقات هم سرت رو به طرفین تکون میدی و اونقدر ادامه میدی که من نگران میشم که نکنه سرگیجه بگیری.این سر تکون دادن ها رو معمولا وقتی میخوای توجه کسی رو (مخصوصا اگه اولین بار باشه که میبینیش)  جلب کنی انجام میدی ...
17 شهريور 1393

پسرم 11 ماهه شد! هوراااا !!!!!

عزیزم امروز 11 ماهه شدی و من سر از پا نمیشناسم. باورم نمیشه 11 ماه گذشت و 1 ماهه دیگه 1 سالت میشه.  بزرگ شدی مرد شدی آقا شدی!!!( بقول زن عمو آذر و آرش) پسرم بالاخره 2 روز مونده به 11 ماهگی رسما راه رفتی. وای که چقدر من و بابا خوشحالیم همش در حال ذوق کردن و لذت بردن از تماشای راه رفتنت هستیم. خدایا شکرت. 2 شب پیش (یعنی 26 مرداد) در حال تماشای کارتون های بی بی انیشتین بودی یهو بدون اینکه ضرورت داشته باشه بلند شدی و 5-6 قدم راه رفتی و دوباره نشستی کارتونهات رو تماشا کردی.تا آخر شب هم چند بار اینکارو تکرار کردی.دیروز که از سر کار برگشتم پرستارت گفت تمام مدتی که بیدار بودی در حال راه رفتن و افتادن و دوباره بلند شدن و ادمه دادن به راهت بود...
28 مرداد 1393

پایان 10 ماهگی گل پسر قند عسل

وای خدای من چقد این گل پسر من شیطون و شیرین شده...اخه تو چقد بامزه ای عشقم؟؟؟! دوست دارم بخورمت !فشارت بدم ! گاز گازت کنم!! ولی نمیشه! برخی اوقات بازوهاتو اروم اروم گاز گاز میکنم نمیدونی چه حالی میده!؟ شما هم که قلقلکی هستی و همش میخندی.دور خنده هات بگردم نفسم. همچنان راه نمیری! انتظار داشتیم تا اینموقع راه افتاده باشی حسابی اخه خیلی زود ایستادی و با کمک مبل و هر چیزی که دم دستت بود راه رفتی ولی همچنان نمیتونی بدون کمک راه بری ولی مشخصه که بزودی راه میفتی و منم چهارشنبه گذشته واست یه کفش خوشکل خریدم.کلی ذوقشونو دارم ولی فک نمیکنم خودت زیاد علاقه ای به کفش پوشیدن داشته باشی چون خون تو دلم میکنی تا کفش پات کنم. کلا دق میدی منو تا دارو بخوری...
4 مرداد 1393

اولین قدم پسرکم

عسلم دیروز اولین قدمت رو برداشتی .مبارکه مبارکه پسرکم. باورم نمیشد . از حالت نشسته بلند شدی  و یه قدم برداشتی به سمت مامان. با هیجان از عمپه زهرا پرسیدم یعنی راه رفت پسرک؟؟؟؟؟ عمه گفت اره یه قدم برداشت. قربون قدم کوچولوت بشم من... وای چقد دلم برات تنگ شده.الان سر کارم و از صبح دلم برات تنگ شده حسابی همش دارم تو ذهنم تصورت میکنم خنده هاتو  چارچنگولی رفتنت رو  نگاهت رو وقتی صورتت رو میاری نزدیک صورتم و مامانتو  بادقت نیگاه میکنی وای خدا.............. دیشب تا صبح هر رب ساعت بیدار میشدی و نق میزدی .گشنه ات نبود چون خیلی می می خورده بودی حتی خودت هم می می رو نمیخواستی پستونکت رو هم نمیگرفتی انگاری کلافه بودی...
8 تير 1393

اولین روزهای 10 ماهگی

داشتم پست قبلی رو که گذاشته بودم میخوندم به اینجاش که رسیدم : "راستی امروز واسه اولین بار از یه دونه پله آشپزخونه پایین اومدیو همچنین واسه اولین بار از حالت ایستاده بدون کمک و بدون اینکه بیفتی نشستی.افرین به پسرم" یک لحظه تعجب کردم و با خودم گفتم ببین گل ÷سرم تو این یک ماه ماشالاش باشه چقده پیشرفت کرده .هزار ماشالا  بابکم این روزا یه جا بند نمیشه همش در حال چارچنگولی از ین اتاق به اون اتاقه. مدام در حال رفت امد از اشپزخونه به پذیراییه . تا در حمام یا دستشویی رو باز ببینه فورا خیز برمیداره که بره اونجا ولی ما فورا برش میداریم و نمیذاریم پسرکمون کثیف بشه.خیلی راحت از مبل میاد پایین وولی هنوز نمیتونه بره رو مبل چون کمی ...
4 تير 1393

جشن دندونی آقا بابک

عزیزم بالاخره دیشب برات یه جشن دندونی مختصر برگزار کردیم.به این دلیل دیر شد که نمیتونستم تصمیم بگیرم کجا و با حضور چه کسانی این جشن رو بر پا کنم.بین بههان و اهواز مونده بودم و اگه میخواستم اهواز بگیرم به دلیل اینکه خونه مون کوچیکه نمیتونستم همه ی کسانی رو که دوستشون دارم را دعوت کنم نهایتا تصمیم گرفتیم یه جشن کوچولوی خصوصی با حضور عمه زهرا بگیریم ازقضا خانواده امیرعلی جون تماس گرفتن و گفتن میخوان به ما سر بزنن ما هم خوشحال شدیم که جمعمون جمع تر میشه. بابک کلی با بادکنک ها بازی کرد: موقع صرف شام هم آقا بابک تو رورویکش نشست و غذا خوردن ما رو تماشا کرد(آقا میزبان مراسم بودن): بعد از اینکه ما شام خورد...
3 خرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بابک پسرم می باشد