بابکبابک، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

بابک پسرم

115 روزگی بابک

نفسم الان ساعت 2 بعد از ظهره و تو کوچولوی نازنازیم تازه لالا کردی بعد از کلی گریه و زاری بخاطر عوض کردن لباسات.اصلا دوست نداری لباساتو عوض کنیم ولی مگه میشه نانازم؟؟؟همین امروز یه کوچولو شیر خوردی و 10 بار اساسی بالا آوردی.حسابی لباسات خیس و کثیف شدن.فرش و لباسای مامان هم همین طور.امروز گذاشتمت تو تختت و بعد از اینکه حسابی واسه عروسکای آویز تختت و همچنین آقا مورچه و خاله کفشدوزک  ذوق کردی ,گربه نره رو از آویز تختت آویزون کردم ( آخه گربه نره که قبلا از سقف آویزون بود افتاده پایین) و بندش رو با انگشتم کنترل میکردم و هی بالا پایینش میکردم و وقتی پایین میاوردم اجازه میدادم با دستای قشنگت لمسش کنی. شما هم گربه نره رو میگرفتی و هی تکون تکونش ...
22 دی 1392

شیرین کاری های بابک در 96 روزگی

عزیزم الان  ساعت 1 نیمه شبه من کنارت نشستم و منتظرم پی پی ت تمام شه و بشورمت ,می  می بدم و لالات کنم. از بدشانسی آب هم قطع شده و بابا هم خوابه که آب بریزه رو دستم. مجبورم اول با دستمال مرطوب پاکت کنم  و بعد یه دستی بشورمت. عزیزکم یه نگاهت به تلویزیونه و یه نگاهت به من.کم کم داره حوصله ات سر میره. از جمله اخلاقیات جدیدت اینه که غریبه و آشنا رو تشخیص میدی و تو جمع های نا آشنا بیقراری و گریه میکنی .اینو از مهمونی های شب یلدا فهمیدم هر سه شب که مهمون داشتیم بیقرار بودی و بی دلبل گریه میکردی ولی بمحض اینکه میبردمت تو اتاقت آروم میشدی و میخندیدی از نگاهت هم میشه فهمید نگاهت احساس داره توش و من حس میکنم که دوستم داری ......دیگه این...
3 دی 1392

بابک 90 روزه شد

عزیزم امروز 90 روزه شدی.90 روز از اون روز زیبا که به زندگی ما قدم گذاشتی میگذره .روزی که خاطره اش واسم مثل یه خواب شیرین میمونه.چه روز قشنگی بود و چقدر هر روزمون از روز قبل قشنگتر و شیرین تر میشه.هنوز باورم نمیشه که تو رو دارم باورم نمیشه این همه خوشبختم.باورم نمیشه این پسرک شیرین و با مزه که همه ی کاراش ما رو میخندونه و قند تو دلمون آب میکنه پسر منه.همش نگاهت میکنم و از ته دلم میگم خدایا شکرت!!!!!!!! عزیزم اینقدر اداها و کارای بامزه ات زیاده که نمیدونم کدومو بنویسم .صبح که از خواب بیدار میشی شروع میکنی به خندیدن و کش و قوس دادن به بدن کوچولوت و زبون کوچولوتو در میاری حتی وقتی کسی پیشت نباشه.ولی من فورا میدوم میام پیشت تا این لحظه زیبا رو ...
26 آذر 1392

بابک عزیزم

عزیز نازنینم امروز 41 روزت تمام شد و داری وارد 42 روزگی خودت میشی.دارم بهت نگاه میکنم که مثل فرشته ها تو تختت خوابیدی. صورتت رو می بینم که چه معصوم و نازه. خداااااااااااااااااااااااا!شکرت!هزار مرتبه! خدایا شکرت که این گل پسرو به من دادی!! روزی هزار بار اینو میگم.با تمام وجودم دوست دارم.عاشقتم.نمیدونی چه حسیه! چه حس قشنگیه! نمیدونی چقدر خوشحالم! از ته ته قلبم خوشحالم که تو رو دارم.احساس خوشبختی میکنم بیشتر از همیشه. همش بهت میگم یعنی تو پسر منی؟؟؟!! تو بوذی تو شکمم؟؟؟ تو شکمم چیکار میکردی؟ اون تو هم اینقدر کارهای با مزه انجام میدادی؟؟؟ امشب ساعت 10 شیرخوردنت تمام شد و تو بغلم به خواب ناز رفتی بعد دوتا آروغ زدی و طبق معمول این چند روز بالا...
8 آبان 1392

تاریخ تولد پسرم مشخص شد

بابکم، عزیزم! همین الان از مطب دکتر برگشتیم. با بابایی رفته بودیم تاریخ زایمان رو مشخص کنیم .بابایی راضی نشد بدون اینکه با با خانوم دکتر در مورد مسکل لگنم صحبت کنه از مطب  بیرون بیاد. خانوم دکتر واسش دوباره همه چیزو توضیح داد بعدش بابات قانع شد و قرار بر سزارین شد. قرار شد تو رو 28 شهریور یعنی 5 شنبه یعنی 3 روز دیگه!! بدنیا بیاریم به امید خدا.خانوم دکتر گفتن 5 شنبه صبح زود بیمارستان باشیم و من اون روز تنها بیمارشم چون 5 شنبه ها معمولا عمل انجام نمیدن  ولی چون اقا بابک با همه فرق میکنه  اون روز بخاطر ما میان و بابک جون از شکم مامانش بیرون میکشن.
25 شهريور 1392

پسرم بزودی میاد

عزیزم دیروز رفتم دکتر معاینه شدم . خانم دکتر گفتن لگنم از نوع خار دار! هست و زایمان سختی خواهی داشت و ممکنه احتمالا سزارین شی.با مامای بیمارستان آریا هم صحبت کردم گفت معمولا موارد اینچنینی اخر سر سزارین میشن.امروز دوباره رفتم دکتر شرکت معاینه شدم ایشون هم همین نظر رو داشت. مامای شرکت هم گفت اگه لگنت خار داره بیخیال زایمان طبیعی شو.خیلی دوست داشم تو رو طبیعی بدنیا بیارم دوست داشتم خودم بدنیات بیارم همش اون لحظه رو تصور میکردم که تو رو بعد از اون همه درد بیرون میکشن و خیس خیس میزارن روی شکمم و تو هم با چشمای باز ذل میزنی تو چشام. اولین کسی که میبینی مادرت باشه.ولی حالا...نمیتونم ریسک کنم میترسم بهت فشار بیاد و نمیخوام از زایمانم خاطره بدی داشت...
24 شهريور 1392

آخر هفته بابک با خاله و پسر خاله ها

پسرکم آخر هفته مهمون داشتی! خاله طیبه و مهرتاش جون اومده بودن بهت سر بزنن.یه شب پیشمون موندن و روز بعد عمو مهران و امیر حسین عزیز هم اومدن. خیلی بهمون خوش گذشت. شما هم از دیدن پسر خاله هات خوشحال شدی نفسم؟؟ میدونم که شما هم کلی ذوق کردی. ببین مهرتاش جون واست چی آورده: دست گلش درد نکنه. مهرتاش جون خیلی شما رو دوست داره .از وقتی شما اومدی تو دلم هر موقع منو میبینه میگه "خاله نی نی نیومد بیرون؟!!پس کی میاد خیلی وقته منتظرشم." الهی من فدای هر دوتون بشم. مهرتاشی کلی هم با ماشینای کوچولوت بازی کرد ببین: من که کلی ذوق میکردم.ایشالا خودت هم زودی میای و با اسباب بازیهات بازی میکنی.کلی هم خونه رو بهم میریزی میدونم ولی ابدا مهم نیست...
15 شهريور 1392

یه سری از لوازم بابک جون

بابکم بالاخره همت کردم و اومدم نشستم یه سری از عکساتو کوچیک کردم که بتونم اینجا واست بذارم. اول هدیه های خاله ها رو ببین پسرم. خاله ها خیلی دوست دارن کلی ذوقتو میکنن میدونم که شما هم خیلی اونا رو دوست داری آخه دل به دل راه داره: دست گلشون درد نکنه. حالا اینم از آش 7 ماهگیت که مامان جون و خاله ها زحمتش رو کشیدن. البته من و بابا اون روز نبودیم چون رفته بودیم خونه ی عمو صادقت.واسه ما هم کنار گذاشتن وقتی برگشتیم ازش خوردیم: اینم یه سری دیگه از خریداته که از خیابون بهار خریدیم: البته پاپوش قهوه ایه هدیه خاله زهراست. اینم وان و تشتته.وای!!!! میدونم خیلی توش آب بازی میکنی. ایشالا! ای...
12 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بابک پسرم می باشد