بابکبابک، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

بابک پسرم

بابک شیطون مامان

پسرکم این روزها ماشالات باشه خیلی شیطون و شیرین و خوردنی شدی خیلی علاقه به میز تلویزیون داری و حالا دیگه یاد گرفتی بری توش و با سیم های پشتش بازی کنی ولی مامان زودی میاد و از اونجا درت میاره: اینم بابک جون در حال تماشای کارتون از شبکه براعم: بابک جونی در حال نقشه کشیدن برای حمله به اتیکت بالش و فرش بازی: بابکی در حال شروع حمله به ظرفها و و قابلمه های مامان جون ها که مامان آماده شون کرده بود که بهشون تحوبل بده: فرشته کوچولو ی من در خواب ناززززززز : بابک به صدای گنجشک هایی که توی تراس اومدن توجه نشون میده: شکلات های دندونی بابک خان که مامان جون زحمت کشیدن و تهیه کردن: بابک و رهام ج...
13 ارديبهشت 1393

اولین مروارید سفید پسرکم رویت شد

از دیشب تا حالا از هیجان دارم میترکم .پسرکم دندون داره.هوراااااااااا!دیشب تو مهمونی بودیم بابکم شما تو بغلم بودی و داشتم سیب میخوردم ،  کلی واسه گرفتن سیب  از من  تقلا  میکرد ی و با حسرت بهم نیگاه میکردی دلم واسه پسری سوخت .با خودم گفتم یه قاچ واسش بگیرم جلو دهنش تا فشار بده هم واسه لج دندونش خوبه و هم اسانسشو حس میکنه.اینکارو کردم و 20 دقیقه ای اروم تو بغلم نشسته بودی و مشغول مک زدن به سیبت بودی.یهو دیدم داری از سیبه مبکنی و یه تیکه بزرگ رفته تو دهنت.انگشتمو بردم تو دهنت که اون تیکه سیب رو  در بیارم که یه دفه........یه چیز کوچولوی تیز رو لثه پاببنی حس کردم....وای....خدایا....شکرت.
6 ارديبهشت 1393

بابک جون مامانشو صدا میزنه

عزیزم  الان بامداد  5 اردیبهشت 93 هستش.خدا روشکر امشب زود یعنی 12:30 خوابیدی اخه حمومت دادم و حسابی خسته ات کردم منم این فرصت رو غنیمت شمردم که بیام اینجا و بگم که چقد خوشحالم که پسرم  مامانشو صدا میزنه.دیروز صبح (پریروز البته) تو آشپزخونه مشغول آماده کردن صبحانه ات بودم که متوجه شدم داری چارچنگولی میری بین مبل ها و میگی :همممممم مه ممه!  Hmmm memma فدات بشم دویدم اومدم پیشت و از هیجان با مشت میزدم تو سینه ام و اداتو در اوردم  میگفتم همممم مه مه! شما هم میخندیدی تکرار میکردی. از دیروز تا حالا همش دلدق میگی.الهی فدات بشممممممممم پسر قشنگم.
5 ارديبهشت 1393

7 ماهگی بابک جونم هم تمام شد

عزیزم دیگه مردی شدی .بزرگ شدی ماشالا! هفت ماهگیت خیلی عالی و قشنگ بود با واکسن 6 ماهگیت شروع شد که البته برعکس دفه های قبل خیلی اذیت شدی و درد کشیدی.الهی بمیرم پسرم لحظه اول که واکسن رو به پاش زدن هیچ عکس العملی نشون نداد و مات شده بود خانومه بهداشت که داشت بهش واکسن میزد رو نیگاه میکرد بعد یهو....... عزیزم تمام طول مسیر برگشت رو گریه کردی و جیغ کشیدی و من مجبور بودم با یه دست بغلت کنم و با یه دست دیگه کالسکه ات رو با خودم بکشم.کمی هم تب کردی و تا خیلی بعد جاش کبود بود و زیرش سفت شده بود. از عید نوروز امسال بگم که برام قشنگ ترین عید بود و پر از امید و آرزو و معنی! تازه زندگی برام معنی و مفهوم پیدا کرده.امسال به افتخار شما سال تحویل خو...
3 ارديبهشت 1393

6 ماهگی بابک

عزیزم این روزا همش ما رو با شیطنت هات میخندونی.نمیدونی چقدر شیرین و با مزه شدی!!! دیشب در حالی که داشتی شیر میخوردی کلی حرف میزدی و زبونتو به شکلای مختلف تو دهنت میچرخوندی و طبق معمول این روزها صدای" پکامممم پکام قومم قوممم..."در میاوردی , محکم بغلت کردم و فشارت دادم و به بابا گفتم یعنی ممکنه من این صحنه ها یادم بره؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!؟؟ خیلی دلبر شدی جیگرم.صبحا میزارمت تو تخت خودمون و امان از اون لحظه که بیدار میشی!! وای! خدای من! عاشق اون لحظه ام که چشاتو باز میکنی و فورا تند تند دست و پا میزنی و حرفایی میزنی جیغ میکشی و من میدوم میام کنارت میخوابم و تو فورا به طرفم بر میگردی و میخندی و ذوق میکنی و با دستای تپلت چنتا میزنی تو صورتم!!!! میدونم ک...
21 اسفند 1392

اولین ولنتاین بابک

عزیزکم جمعه اولین ولنتاینت بود و من و بابا واست یه کادوی کوچولو خریدیم:   این ولنتاین قشنگ تر از هر سال بود واسه ما. خیلییییییییییییییییی دوسسسسسسست داریم. ولنتاینت مبارک!! شب هم به اتفاق خانواده عمو صادق و فاطمه رفتیم هایپر استار و شام رو اونجا خوردیم.بابک هم خیلی پسر خوبی بود و با دقت به همه چی نیگاه میکرد و تمام مدت بیدار بود و لذت میبرد.   وقتی رسیدیم خونه کوچولوی نازم لالا کرد. ...
27 بهمن 1392

5 ماهگی بابک

بالاخره از خستگی خوابیدی و من فرصت رو غنیمت شمردم واسه آپ کردن وبلاگ گل پسرکم.صبح ساعت 9 بیدار شدی و پهلو چرخیدی و صورتت رو مقابل صورتم قرار دادی و یه لبخند بزرگ زدی منم طاقت نیاوردم و تو همون حال بغلت کردم و کلی فشارت دادم و تو ذوق کردی و من کیف کردم.از 8 بهمن به پهلو میچرخی و از 20 بهمن به شکم میای و دوباره برمیگردی و میغلتی.نمیدونی چه ذوقی کردم اون صبحی که کنارم خوابیده بودی و رفتی رو شکم.فورا به بابا زنگ زدم و خبر دادم اونم خیلی خوشحال شد.اخه پسرکم یه کم واسه غلتیدن و به شکم رفتن تنبلی کردی.البته شاید هم حق داشتی اخه بخاطر اینکه زیاد بالا میاوردی نمیتونستیم به کمر بخوابونیمت و اکثرا یا تو بغلمونی ویا تو کریرت هستی به همین خاطر نتونستی تم...
22 بهمن 1392

واکسن 4 ماهگی

عزیزم دو روز پیش بردمت مرکز بهداشت و واکسن 4 ماهگیتو زدیم.به شدت بارون میبارید و خیابونا دچار ابگرفتگی شدید شده بودند طوری که مدارس تعطیل شدن.بابا گرفتار بود و نمیتونست مرخصی ساعتی بگیره و بیاد مارو ببره.حسابی لباس گرم کردم تنت خودم بغلت کردم و دوبرابر وزنت قطره استامینوفن دادم نوش جان کردی, تاکسی گرفتم و رفتیم.خوشبختانه ما اولین مراجعه کننده بودیم.واکسن رو که به پای چپت تزریق کرد کلی گریه کردی ولی کمتر از دفه پیش.وقتی کارمون تمام شد بارش بارون شدید تر شده بود ولی خوشبختانه همین که از مرکز بهداشت اومدم بیرون یه تاکسی جلومون ترمز کرد و من پریدم تو ماشین تا پسرکم خیس نشه.وقتی اومدم خونه شروع کردم کمپرس سرد گذاشتن رو جای واکسنت.تا دردت آروم شه ...
30 دی 1392

3ماه و 29 روزگی بابک

عزیزم تازه خوابیدی و من گذاشتمت تو تختت.الهی فدات شم دیگه مطمین شدم که وقتی میخوابی خواب میبینی.اخه وقتی تو بغلم خواب رفتی یه چیزیایی تو خواب گفتی.از همون حرفایی که وقتی بیداری میزنی:هوووو هوووووو هووومممم !!! یه خنده ی بلند صدادار هم کردی.البته همیشه تو خواب میخندی و حتی قهقهه میزنی ولی این دفه فرق میکرد صداش فرق میکرد.انگار داشتی تو خواب با کسی شوخی میکردی.بچم شوووووووخخخخهههه! عزیزم این هفته کمی نا آروم بودی نمیدونم چرا؟همش دوست داری بغلت کنیم و دورت بدیم ولی باز حوصله ات سر میره.این هفته چند شب بردیمت بیرون.وای!! خیلی دوست داشتی! اروم میشنی و صدات در نمیومد.همش اطرافتو با دقت تماشا میکردی.حتی وقتی خواب بودی و یه لحظه چشای نازت باز میشد...
28 دی 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بابک پسرم می باشد